کلمات فارسی در قدیمترین فرهنگ نامه عربی
دانشیار گروه زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
چکیده
کتاب العین خلیل بن احمد فراهیدی، قدیمیترین فرهنگ نامه عربی است که در اختیار داریم. هرچند منابع تاریخی نشان میدهند اثر ابن عباس خصلت معجم گونه دارد، اما اطلاق اصطلاح نخستین معجّم تنها زیبنده کتاب العین است. مقاله با توضیحات فرامتنی درباره زندگی و اثر خلیل بن احمد آغاز میشود. نیز اشاره کوتاهی کردهایم به نخستین فرهنگ نامه های عربی تا حدود قرن چهارم. در بخش «منبع شناسی تحقیق» گفتهایم که غیر از اثر خلیل بن احمد، المعرّب جوالیقی، لسان العرب ابن منظور از منابع کلاسیک و الالفاظ الفارسیه المعرّبه اثر سید ادّی شیر، معجم المعرّبات-الفارسیه نوشته محمد التّونجی و المعرّب و الدّخیل فی المعاجم العربیّه نگاشته نصرعلی به عنوان منابع اصلی تحقیق انتخاب شدهاند؛ هر کدام به دلیلی، محور تحقیق، کتاب العین است و این که حضور کلمات فارسی در نخستین فرهنگ نامه عربی چگونه است و منابع دیگر فقط در جهت توضیح بیشتر مورد استفاده قرار گرفتهاند. مقاله شامل پنجاه و دو کلمه و ترکیب فارسی است که در کتاب العین آمده است؛ چه مواردی که مؤلف به فارسی بودن آنها اذعان کرده و چه کلمات فارسی که وی به کار برده، اما به فارسی بودن آنها اشاره نکرده است. این مقاله نشان میدهد که کلمات فارسی در قرن دوم هجری چندان در میان اعراب متداول بوده که نظر مؤلّف العین را به خود جلب کرده است.کلیدواژهها: زبان فارسی، فرهنگ نامه، معجم، قرن دوم، زبان فارسی، کتاب العین.
1- درآمد
تحقیقات متأخّر نشان میدهد در قرن نخستین اسلامی گویش وران زیادی به لهجه دری، که بعدها زبان فارسی نامیده شد، سخن میگفتند. لازار معتقد است در اواخر دوره ساسانی، زبان گفتاری مشترک ایران به دو گویش اصلی تقسیم میشده است. یکی در شمال شرقی و هم چنین به احتمال در شمال غربی و دیگری در جنوب به زعم وی، شاخه شمالی همان زبان دری یا زبان «آثار ادبی منظوم یا منثور فارسی در شرق ایران، در قرنهای چهارم و پنجم» است (لازار، 1384: 189). او هم چنین تأکید میکند که «این زبان از پایان دوره ساسانیان در پایتخت و بسیار فراتر از آن در بخش وسیعی از کشور شاهنشاهی گسترش یافته بود» (همان، 200 و مقایسه کنید با رجایی بخارایی، 1353: 13). شواهد زبان شناسانه نیز این معنا را تأیید میکنند (زرقانی، 1388: 240 به بعد). موضوع این مقاله جستجوی کلمات فارسی در قدیمیترین فرهنگ نامه عربی است: کتاب العین.خلیل بن احمد مطالعات زبان شناسانه هم داشته و مهمتر از آن، برای پاره ای کلمات شاهد و مثالهایی ذکر میکند که سابقه آنها را تا دوره جاهلی میرساند و این برای محقّقان تاریخ زبان فارسی اهمیّت بسیار زیادی دارد. در بررسیهای تاریخی، منابع هرچه قدیمیتر باشد، اصالت بیشتری دارند. از این زاویه که ما نگاه میکنیم، ارزش تاریخی کتاب العین از همه معجمهای بعدی بیشتر است، یعنی ممکن است مثلاً لسان العرب به حیث اشتمال بر کلمات فارسی جزء برجستهترین و بهترین معجمهای کلاسیک باشد، اما در بررسی تاریخی همین منبع ارزشمند، در مقایسه با کتاب العین، دست دوم به حساب میآید؛ یعنی منبعی که مطالب خود را از منابع دست اولی مثل همین فرهنگ نامه مورد نظر ما اقتباس کرده است.
2- ملاحظات برون متنی
گردآورنده کتاب العین محقّقی است ایرانی که بین سالهای 100 تا 170 هجری میزیسته است، یعنی او نماینده کامل گروهی از محققان زبان است که در قرون دوم میزیستهاند. هرچند در زبان فارسی بیشتر او را به عنوان بنیان گذار علم عروض میشناسیم، اما آثار او در حوزه مطالعات زبانی هیچ، کم از دانش عروضیاش ندارد. او در بصره به دنیا آمد و در آن شهر زیست. در روزگار عباسیون با لیث بن نصر آشنا شد. ابن معتز گزارشی از این دیدار ارائه میدهد که جالب توجه است: «لیث لوازم زندگی آرام را در اختیار او گذاشت. خلیل دوست میداشت هدیه ای در خور لیث بدهد ... هم بدین سبب بود که روی به تألیف العین آورد و آن را اختصاصاً برای لیث نگاشت. لیث بسیار کتاب را دوست میداشت و شبان روز بدان مشغول میبود، تا آن جا که نیمی از آن را حفظ کرد. شدت علاقه وی به العین چندان بود که رشک همسرش را برانگیخت و وی کتاب را به آتش کشید. لیث از این واقعه بسیار ناراحت شد و خلیل هم دیگر دار فانی را وداع کرده بود. نصف کتاب را که حفظ داشت، نوشت و دیگر نصف دیگر را بر مثال همان نیم فراهم آورد. از این روی است که اکنون کتاب را دوپاره میبینیم: نیم اول استوارتر و محکمتر از نیم دوم آن است» (ابن معتز، 1956: 6-95). این گزارش سندیّت العین و انتساب آن را به خلیل مخدوش میکند. جاحظ هم در البیان و التّبیین (جاحظ، 1948: 39/1) از خلیل سخن گفته، اما سخنی از العین در میان نیست، بلکه از آن لیث بن مظفّر است و شاید بر همین اساس بوده که ابن منظور هم بیشتر استنادهایش را به جای خلیل به لیث میدهد. مصحّحان العین بر آنند که ابوعلی قالی بغدادی (356-288ه)، مؤلّف البارع، ایده انکار انتساب کتاب العین به خلیل را در حوزه اندلس تبلیغ کرد (خلیل بن احمد، 1405: 25). چه بسا که ابن منظور تحت تأثیر او قرار گرفته باشد. در مقابل قفطی در إنباه الرّواه (قفطی، 1955: 343/1)، ابن خِلِّکان در وَفَیات الأعیان (1299: 308/1) و ابن درید در مقدّمه جمهره اللّغه (ابن درید، 1987: 40) اذعان میکنند که خلیل بن احمد کتاب العین را تألیف کرده است. عبدالغفور نیز در مقدّمه ای که بر صحاح نوشته، فهرست بلندبالایی از منکران و تأیید کنندگان انتساب العین به خلیل گردآورده است. نهایت این که مصحّحان العین به ما اطمینان میدهند پس از بررسی نسخه های موجود و مقاله آن با سایر معجمها به این نتیجه رسیدیم که کتاب العین از آن خلیل بن احمد است (خلیل بن احمد، 1405: 27). حتی اگر کتاب از آن خلیل بن احمد نباشد، در این نکته که قدیمیترین فرهنگ نامه عربی موجود همین کتاب است، میان محقّقان و فرهنگ نامه نویسان اختلاف نظری نیست. بحثها بر سر این است که مؤلف آن خلیل بن احمد است یا لیث.***
آن طور که عبدالغفور عطّار نشان میدهد سنّت نگارش معجمها در جهان عرب با عبدالله بن عباس آغاز میشود که پرچم این کار را بر دوش گرفت و اثرش خصلت معجمی دارد. پس از آن، نوبت به خلیل بن احمد رسید که شایسته عنوان نخستین نویسنده معجم است؛ با تعریفی که ما از این کلمه در نظر داریم (عبدالغفور، 1990: 49). کتاب الجیم ابوعمرو شیبانی (206-94ه)، غریب المصنّف ابوعبید قاسم بن سلّام (ف 224 ق)، جَمهَره اللّغه ابن درید (321-223ه)، دیوان الادب فارابی (ف 350 ق)، تهذیب اللّغه ازهری (370-282ه)، المحیط ابن عبّاد (385-326ه)، مقاییس اللّغه ابن فارس (ف 395 ق)، البارع ابوعلی قالی بغدادی (356-288ه) و صحاح اسماعیل بن حمّاد جوهری (393/398-332ه) از مهمترین فرهنگ نامه های عربی هستند که تا اواخر قرن چهارم به رشته تحریر درآمدهاند (همان: 50 به بعد). در قرن پنجم و ششم معجم دیگری نوشته شد که از زاویه دید ما در این مقاله یک نقطه عطف است: المعرّب من کلام الاعجمی علی حروف المعجم. نویسنده این کتاب ابومنصور جوالیقی است که همه یا اکثر کلمات غیر عربی را تا پیش از زمان تألیف کتابش گردآورده است. در واقع، تألیف این کتاب ما را از جستجوی کلمات فارسی در انبوه کتابهای نوشته شده به زبان عربی تا حدود زیادی بی نیاز میکند. با این حال، متذکّر میشویم که همه یا حتی بیشتر آن چه را جوالیقی آورده، در نوشته خلیل بن احمد نمیتوان یافت و درست به همین علّت است که ما به فرهنگ مذکور اعتماد نکردیم و برای یافتن کلمات فارسی هشت جلد کتاب العین را به دقّت بررسی کردیم.
***
آن طور که لبیب بیضون نشان میدهد، عمدهترین تغییراتی که اعراب هنگام معرّب کردن کلمات بیگانه اعمال میکرده اند، به شرح زیر است:
- تبدیل حرف «پ» به «ف»؛ مثل: پیروزه به فیروزج یا پرند به فرند
- تبدیل حرف «گ» به «ج»؛ مثل: آگُر به آجُر یا گوهر به جوهر
- تبدیل حرف «ک» به «ج»؛ مثل: کواله به جوالق
- تبدیل حرف «د» به «ذ»؛ مثل استاد به استاذ یا پالوده به فالوذج
- تبدیل حرف «ش» به «س»؛ مثل: شاپور به سابور یا نیشابور به نیسابور
- تبدیل حرف «ت» به «ط»؛ مثل: تابه به طابق یا تنبور به طنبور
- اگر کلمه فارسی به های غیر ملفوظ ختم میشد، به «ج» یا «ق» تبدیل میشد؛ مثل: بنفشه به بنفسج (بیضون: 2004: 13-12).
او هم چنین اشاره میکند که بیشتر زمینه های معنایی ورود کلمات فارسی به عربی عبارت اند از: لوازم منزل، خوردنیها، میوهها، گیاهان، لباسها، نامهای مکانها، مواد معدنی، سنگهای قیمتی، حیوانات و پرندگان، ادوات تفریح و سرگرمی، ابزارها و اصطلاحات پزشکی و صنعتی، رنگها، ابزارهای جنگی و اسمهای خاص (همان: 18-15)
ادّی شیر هم شیوه های تصرّف اعراب در کلمات بیگانه را فهرست کرده است:
- از ابتدا، وسط یا پایان کلمه بیگانه حرفهایی حذف میکنند، مثل مارستان در بیمارستان.
- حرفهایی بر کلمه بیگانه میافزایند؛ مثل فنزج در پنجه
- حرفهایی را به حروف دیگر تبدیل میکنند؛ مثل «ن» و «ر» را به «ل»، «گ» را به «ج»، «ک» را به «ق»، «خ» را به «ح»، «پ» را به «ف» یا «ب»، «چ» را به «ص» یا «ش»، «س» را به «ص»، «ت» را به «ط»، الف را به «ع» یا «ح»، «ش» را به «ز»، «ز» را به «ز»، «ز» را به «ذ» و موارد بسیار دیگری که قاعده خاص هم ندارد.
- به آخر کلمات معرّب، «ج» یا «ق» میافزایند و این قاعده را غالباً در کلماتی که به های غیرملفوظ ختم میشود، اعمال میکنند.
- ممکن است یک کلمه را به یک یا چند صورت معرّب کنند و آن را از صورت اصلی خود کم یا زیاد دور کنند.
- گاهی کلمه ای را معرّب میکنند و سپس از صورت معرّب شده صیغه های فعلی میسازند و گاهی هم افعال را از همان کلمات بیگانه مشتق میکنند؛ مثلاً از کلمه زنهار فارسی فعل زَنهَرَ یُزَنهِرُ را ساختهاند (ادّی شیر، 1908: 5-4 و مقایسه کنید با التّونجی، 1998: ع).
3- منبع شناسی تحقیق
آن طور که از عنوان مقاله بر میآید تمرکز ما بر روی کتاب العین به عنوان قدیمیترین فرهنگ نامه عربی موجود است. از آن جا که کتاب المعرّب من الکلام الاعجمی علی حروف المعجم کلمات فارسی به کار رفته در منابع عربی پیش از خود را آورده، از این اثر هم به عنوان منبع اصلی استفاده میکنیم. پس از اینها لسان العرب یک نقطه عطف است. چون نه تنها بسیاری از کلمات فارسی موجود در زبان عربی را نقل کرده، بلکه سعی نویسندهاش بر این است که منابع مورد استفادهاش را در هر مورد ذکر کند و توضیحات مفیدی در مورد کلمات فارسی ارائه دهد. در میان تحقیقات متاخّرین نیز سه اثر را در زمره منابع اصلی خود قرار دادیم: نخست، کتاب ارزشمند الالفاظ الفارسیّه المعرّبه اثر ادّی شیر و دیگر معجم المعرّبات الفارسیّه (مُنذ بواکیر العصر الجاهلی حتّی العصر الحاضر) نوشته محمد التونجی و سوم المعرّب و الدّخیل فی المعاجم العربیّه اثر نصر علی. بدین ترتیب خواننده مقاله نه تنها با سابقه کلمات فارسی در معجمهای عربی سده های نخستین آشنا میشود، بلکه در جریان تحقیقات زبان شناسانه مربوط به آنها نیز قرار میگیرد. نکته آخر این که اثر خلیل ترتیب الفبایی ندارد و ما برای آسانتر شدن کار، فهرست کلمات را بر اساس حروف الفبا تنظیم کردیم.3- بررسیهای درون متنی
** آخ/أخخ/اخّ
خلیل نوشته این کلمه فارسی است و آن را هنگام احساس درد بر زبان جاری میکنند (فراهیدی: 1405: 320/4). جوالیقی در این مورد سکوت کرده، اما در لسان العرب آمده کلمه ای است که برای بیان خشم یا اندوه میگویند و از قول ابن درید آورده که به گمانم از کلماتی است که تازه ساخته شده است. او هیچ اظهار نظری درباره فارسی بودن یا نبودن آن نمیکند (ابن منظور، 2005: 53/1). در نوشته ألتّونجی، ادّی شیر و نصر علی جای این کلمه خالی است.** اندازه/هندازه
در العین، ذیل کلمه هندس آمده که از هندزه فارسی مشتق شده است؛ تبدیل «ز» به سین. زیرا در عربی بعد از دال، حرف «ز» نمیآید (فراهیدی، 1405: 120/4). جوالیقی ذیل مهندس مینویسد که از هِنداز مشتق شده و بعد عین استدلال خلیل را نقل میکند (جوالیقی، 1995: 352). ابن منظور میگوید که هندز یا هنداز معرّب است و اصل آن به فارسی اندازه است و مهندز (اسم فاعل) از همین کلمه است که نزد اعراب به مهندس تبدیل شده است (ابن منظور 2005: 4171/4). التّونجی، ادّی شیر و نصر علی نکته تازه ای نگفتهاند (التّونجی، 1998: 187؛ ادّی شیر، 1908: 158؛ نصر علی، 2001: 779).** ایوان/إوان
خلیل تصریحی بر فارسی بودن این کلمه نمیکند. در توضیح آن نوشته که الإوان به صورت الإیوان نیز به کار رفته و جمع الإوان، اُوُن است و جمع الإیوان، أواوین و إیوانات. مصراعی را هم به عنوان شاهد ذکر میکند:ایوان کسری ذی القری و الرّیحان (فراهیدی، 1405: 404/8)
جوالیقی و ابن منظور هم فقط مینویسند اعجمی است که معرّب شده و صورت مخفّف آن إوان است (جوالیقی، 1995: 19؛ ابن منظور، 2005: 193/1). التّونجی و ادّی شیر، که بنای کارشان برآوردن صورت فارسی کلمات است. فقط صورت ایوان را آوردهاند. این بدان معناست که در نظر آنها ایوان فارسی است؛ به علاوه که التّونجی بیتی هم از بحتری نقل میکند که در آن ایوان کسری به کار رفته است (التّونجی، 1998: 17).
توضیحات ادّی شیر مفیدتر است: اِیوان کلمه ای فارسی است و کردی آن ایوان است. ظاهراً اصل کلمه باید آرامی باشد. او هم چنین درباره سابقه یونانی و ترکی کلمه توضیحاتی آورده است (ادّی شیر، 1908: 13 و مقایسه شود با نصر علی، 2001: 90).
** بادنجان/الباذنجان
خلیل مدخلی برای این کلمه نیاورده، بلکه در توضیح «اللّفاح» مینویسد، گیاهی است زرد شبیه الباذنجان که بوی خوشی دارد (فراهیدی، 1405: 234/4). مؤلف المعرّب از ابن درید نقل میکند که الباذنجان معادل «المَغد» است و او نیز اشاره ای به غیر عربی بودن کلمه ندارد (جوالیقی، 1995: 314)؛ چنان که ابن منظور نیز در ذیل «المَغد» آن را به الباذنجان ترجمه کرده، اما توضیح دیگری نیاورده است (ابن منظور، 2005: 3751/4). در ذیل «اللّفاح» نیز عیناً توضیح خلیل را میآورد (همان: 3587). آن طور که ادّی شیر نشان میدهد، نخستین معجمی که به فارسی بودن کلمه تصریح کرده، محیط المحیط است: «الباذنجان معرّب باذنکان فارسی است و معنای آن تخم جان است و گیاهی است که نزد عامّه به بتنجان و بیدنجان معروف است». ادّی شیر سپس این طور اظهارنظر میکند که به نظر من «باد» به فارسی اسم جنّی است که موکّل امر ازدواج است و نک (جمع آن نکان) به معنای منقار است. بنابراین معنای باذنجان به فارسی منقارهای جنّ است. بعد هم توضیح میدهد که درستش این است که بادنجان از کلمهی سریانی مشتق شده که اصل معنای آن در سریانی ابن جنّینه یا گیاهان مختص به جنیّان است و نام فرانسوی آن بسیار نزدیک به معنای اصلی کلمه است. این میوه را در ترکی باطلجان و در کردی باجان میگویند (ادّی شیر، 1908: 15). توضیح ادّی که خواسته با استمداد از ریشه سریانی کلمه معنای آن را روشن کند، خیلی نزدیک به نقل محیط المحیط است. التّونجی نظر ادّی شیر را به طور خلاصه آورده و نصر علی هم نکته تازه ای نگفته است (التّونجی، 1998: 20؛ نصر علی، 2001: 7-96). اینها نشان میدهد که پیش از محیط المحیط معجم نویسان به غیر عربی بودن کلمه اذعان کردهاند که بعد از آن به فارسی بودنش. نظر ادّی شیر هم تناقض ندارد.میتوان گفت کلمه ریشه ای سریانی داشته و سابقه ای فارسی و احتمال این که از زبان فارسی وارد زبان عربی شده باشد، خیلی بیشتر است.
** باشه/الباشق
خلیل در ذیل «به شق» این کلمه را آورده و تصریح کرده فارسی است که معرّب شده است (فراهیدی، 1405: 46/5). جوالیقی و ابن منظور پذیرفتهاند که کلمه غیرعربی است. اما نمیگویند که فارسی است (جوالیقی: 1995: 63؛ ابن منظور، 2005: 299/1). دیگر مؤلفان فرهنگ نامهها هم اظهارنظرهای متفاوتی کردهاند:- به گمان مؤلف جمهره اللغه این کلمه نبطی است که معرّب شده است.
- در غرائب اللغه العربیّه آمده که کلمه در اصل فارسی است و اصل آن «باشه» است. سپس بیتی هم از ابن معتز شاهد میآورد که الباشق در آن به کار رفته است.
- معجم الوسیط اصل آن را ذکر نمیکند.
- نویسنده الالفاظ السریانیه فی المعاجم العربیّه به یقین میگوید که این کلمه فارسی نیست، بلکه سریانی است و اصل آن بوزیقو است (به نقل از نصرعلی، 2001: 99).
- دهخدا با نقل منابع مختلف بر آن است که کلمه فارسی و صورت پهلوی آن واشک است از مصدر «وز» به معنای پریدن که در اوستا هم آمده است (دهخدا، 1377: 4126/3).
** بَخت/البَخت
خلیل مدخل مستقلی را به این کلمه اختصاص نداده، بلکه ذیل توضیح البُخت و البُختی مینویسد که این دو کلمه غیر عربی و به معنای شتر خراسانی است. بعد ادامه میدهد مرد مبخوت، یعنی صاحب بَخت و به تعبیر ما صاحب اقبال (فراهیدی، 1405: 241/4). جوالیقی، البَخت را فارسی به شمار آورده (جوالیقی، 1995: 57) و ابن منظور ذیل البُخت و البُختی توضیح خلیل را آورده، نقل قولهای دیگری هم با ذکر شاهد و مثالهایی از شعر عربی مطرح میکند و بعد که به البَخت میرسد، مینویسد: این کلمه به معنای جَدّ و فارسی است که معرّب شده و در میان عرب متداول بوده است. سپس قول ازهری را نقل میکند که گفته درست نمیداند این کلمه عربی هست یا خیر؟ (ابن منظور، 2005: 4/1- 233).ادّی شیر درباره بُخت و بُختی توضیحی نیاورده، اما تصریح میکند که بَخت، فارسی محض است و بختیاً و مبخوت صورتهای دیگر کلمه هستند که در زبان عربی به کار رفتهاند. نیز میافزاید که صورت کُردی آن بخت و صورت ترکی آن بِختِسز (به معنای بدبخت) است (ادّی شیر، 1908: 17). التّونجی برای بخت به معنای طالع و اقبال بیتی از ابوبکر خالدی نقل میکند (التّونجی، 1998، 23 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 108).
** بُت/البُّد
خلیل در ذیل البُدّ مینویسد خانه ای است که در آن صنمها و تصویرها وجود دارند و فارسی آن بت است (فراهیدی، 1405، 8/13). جوالیقی در شرح البُدّ نوشته معنای این کلمه بت و اصل آن فارسی است که معرّب شده است. جمع آن البدده است. مصحّح در زیر نویس از قول القاموس آورده که کلمه معرّب است و بر بتکده هم اطلاق میشود. ابن سیّده نیز همین نظر را دارد (جوالیقی، 1995: 83). ابن منظور، التّونجی، ادّی شیر و نصرعلی همین مطالب را به بیانهای دیگری آوردهاند (ابن منظور، 2005، 243/1، التّونجی، 1998: 83؛ ادّی شیر، 1908: 17؛ نصر علی، 2001: 110).** بربط/البربط
خلیل اذعان میکند که از سازهای عجمی است که معرّب شده، اما به فارسی بودن آن تصریح نمیکند (فراهیدی، 1405: 472/7). منابع بعدی دو ریشه برای آن تعیین کردهاند که هر دو به آن هویّت فارسی میدهد. جوالیقی مینویسد: «کلمه معرّب و از سازهای عجمی است که شباهتی به سینه مرغابی دارد و سینه به فارسی بَر است، برای همین آن را بربط نامیدهاند. این کلمه در میان عربهای قدیم متداول بوده است. او بیتی هم از اعشی به عنوان شاهد و مثال ذکر میکند (جوالیقی، 1995: 72).ابن منظور چند نظر را آورده است: نخست، بیان التّهذیب را که شبیه نظر جوالیقی است. دوم، که سابقه کلمه را تا نیمه قرن اول هجری پیش میبرد، حدیثی است از حسین بن علی (ع): «مردمانی که بربط در میان آنها وجود دارد، به پاکی ستوده نمیشوند». سوم، نظر ابن اثیر را که تازگی دارد: «اصل این کلمه بربت است. زیرا نوازندهاش هنگام نواختن آن را بر سینهاش قرار میدهد و بَر به معنای سینه است»(ابن منظور، 2005: 255/1).
ادّی شیر میگوید: «این کلمه به معنای عود، معرّب بربت و معادل صَدرُ الإوَز (سینه مرغابی) است. سپس صورت یونانی کلمه را هم نقل میکند (ادّی شیر، 1908: 18 و مقایسه شود با نصر علی، 2001: 115). التّونجی نکته تازه ای نیاورده جز این که بیتی از اعشی نقل میکند (التونجی، 1998: 25). این بدان معناست که کلمه در دوره جاهلی نیز نزد اعراب متداول بوده است.
** بنجه [پنجه]/ الَفنزَج
خلیل در ذیل الفَنزَج آورده که آن رقص مجوس است. مصراع زیر را هم از عَجاج به عنوان شاهد نقل میکند:عَکفَ النبیط یلعبون الفَنزَجا (فراهیدی، 1405: 204/6)
او صورت فارسی کلمه را نیاورده، اما از معنایی که برای آن نوشته معلوم است که میداند کلمه از منطقه فارسیّات است.
جوالیقی در ذیل الفنزَج آن را معادل فارسی الدّست بند دانسته که کلمه ای فارسی است: «رقص مجوس است؛ بدین ترتیب که آنها دست یک دیگر را میگیرند و میرقصند». او پس از نقل مصراع بالا، از قول اصمعی آورده که این کلمه به معنای النَزوَان است (جوالیقی، 1995: 237).
در نوشته ابن منظور چند معنا برای کلمه ذکر شده است:
- به معنای النَّزَوان (تندی و شتاب)
- نوعی بازی است که به آن الدَّست بند گویند و منظورشان رقص مجوسان است. سپس تعریف صحاح را نقل میکند و مصراع بالا را میآورد. ابن سکّیت میگوید که آن نوعی بازی است که به زبان فارسی بنجکان [=پنجگان] نامیده میشود. درصحاح هم آمده که فارسی آن بنجه [=پنجه] است.
- گفته شده که آن ایاّم مسترقه در تقویم پارسیان است (ابن منظور، 2005: 3085/3).
التّونجی هم آن را معرّب پنجه دانسته و مصراع عجّاج را به عنوان شاهد نقل میکند (التّونجی، 1998، 139) وادی شیر فقط نوشته رقص عجم و معرّب پنجه است (ادّی شیر، 1908: 122). نصر علی معنای دیگری هم برای کلمه ذکر میکند: نوعی از خراج که در طی پنج روز گرفته میشده است. مستند او برای این سخن، نقل قولی است که ازهری از شخصی به نام شمر میآورد (نصرعلی، 2001: 565). همه اینها بدان معناست که کلمه در معانی مختلفش هویت فارسی دارد.
** بَهار/البَهار
خلیل بدون اشاره به غیر عربی بودن کلمه، آن را گُلی میداند که در فصل ربیع میروید (فراهیدی، 1405: 49/4). جوالیقی آن را نیاورده و این بدان معناست که در نظر او هویّت غیر عربی ندارد. توضیحات ابن منظور مشکل را تا حدود زیادی برطرف میکند. او دو تلفظ از این کلمه را آورده است: نخست، البُهار که واحد اندازه گیری وزن است و ابوعبید حدس میزند که کلمه ای غیر عربی (قبطی) است. ازهری این صورت و معنای کلمه را عربی قلمداد میکند. بنابراین در فارسی نبودن این تلفّظ در میان فرهنگ نامه نویسان کلاسیک اختلاف نظری نیست. تلفظ دوم، البَهار است که غالباً به معنای نوعی گل گرفتهاند. ازهری میگوید که در نظر من بَهار کلمه ای فارسی است (ابن منظور، 2005: 375/1). هیچ کدام از آنها بهار را به معنای نام فصل نیاورده اند جز ادّی شیر که مینویسد: بَهار، فارسی و معادل فصل ربیع است و چون گل بهار در این فصل میروید، بر آن گل، نام بهار اطلاق میشده است (ادّی شیر، 1908: 29). التّونجی نکته تازه ای نیاورده جز این که بیتی از شاعری به نام الصّنوبری ذکر میکند که در آن بهار به معنای نام گل به کار رفته است (التّونجی، 1998: 35). نصر علی فقط مینویسد کلمه فارسی محض است (نصرعلی، 2001: 156).** پودنه/الفوذینج/الفوتنج
خلیل هیچ اشاره ای به سابقه فارسی الفوذینج نکرده و آن را معادل النعنع (گیاهان خوشبو) میداند (فراهیدی، 1405: 91/1). در جوالیقی نیز سابقه ای از آن نیافتم، اما تاج العروس نوشته که این کلمه فارسی و معرّب بوتنک است: نوعی دارو (زبیدی، 1306: 136/6).ادّی شیر دو صورت کلمه را ذکر کرده است. الفوتَنج که مطابق نظر برخی همان نعنع الماء است و دوم الفوذَنج که محیط المحیط آن را گیاهی شبیه الزوقا میداند. به نظر ادّی شیر هر دو صورت کلمه معرّب پودنه است؛ گیاهی که نوع بیابانی، باغی، کوهی و رودخانه ای دارد و نوع رودخانه ای همان است که در عربی حبق الماء و حبق التمساح گفته میشود کردی آن پُنَک است. او صورتهای لاتینی، یونانی و فرانسوی کلمه را هم ذکر کرده است (ادّی شیر، 1908: 122). التّونجی آن را معرّب پوردکه دانسته و الفوذنج و الفوتنج را دو شکلی که نزد اعراب متداول بوده است (التّونجی، 1998: 140).
** پیک/الفیج
خلیل صورت معرّب آن (الفیج) را نقل کرده، اما تصریح میکند که این کلمه از ریشه فارسی مشتق شده است. از تعریفی هم که برای کلمه آورده است (هو رسول السلطان علی رِجلِه) معلوم میشود که معنایش نزدیک به مفهوم امروزین کلمه است. نیز اشاره میکند که کلمه فائج (زمین هموار بین دو کوه) از همین ریشه ساخته شده است (فراهیدی، 1405: 189/6). جوالیقی همین توضیحات را آورده، اما مصحّح اثرش دل زیرنویس نوشته که در فرهنگ نامه القاموس و معیار ذکر کردهاند که صورت فارسی این کلمه پیک است (جوالیقی، 1995: 243). ابن منظور چند معنا برای آن ذکر کرده است:- پراکنده شدن. به این معنا فعل اَفاجَ القومُ (قوم رفتند و پراکنده شدند) از این ریشه ساخته شده است. این معنا را جوهری آورده است.
- گروهی از مردم. ازهری گفته که از فاجَ یفُوجُ ساخته شده است.
- رسول سلطان که پیامهای او را پیاده میبرد. این کلمه فارسی است که معرّب شده است. جوهری در ترجمه فوج نوشته که الفیج فارسی است که معرّب شده، به معنای پیک پیاده سلطان. در حدیث آمده که الفَیج کسی است که خبری را با پای پیاده از شهری به شهری میبرد.
- زمین هموار بین دو ارتفاع (ابن منظور، 2005: 3107/3).
از این توضیحات برمی آید، دست کم صورتی از کلمه که به معنای پیک است، قطعاً فارسی است که معرّّب شده و خلیل نیز این معنا را ذکر کرده است.
التّونجی و ادّی شیر نکته تازه ای نیاورده و هر دو الفیج را معرّب پیک دانستهاند (ادّی شیر، 1908: 122؛ التّونجی، 1998: 140). نصرعلی از قول القاموس آورده که این کلمه معرّب پیک فارسی است و معتقد است که در اثر تطوّر تاریخی این کلمه نزد اعراب به معنای سرور و یا شخص آبرومند هم به کار رفته است (علی نصر، 2001: 571).
** پنجرهها/بنجرقات/بنحرقات
خلیل در ذیل الخوخه مینویسد دریچههایی است که بین دو خانه نصب میشود، اما بسته نمیشود و بعد مینویسد که پارسیان آن را بنجرقات میگویند. نزدیکترین چیزی که به این مفهوم به ذهن میرسد، پنجره است. در اثر جوالیقی اشاره ای به این مطلب نیافتیم و ابن منظور عین مطلب خلیل را نقل کرده، منتها اولاً به جای بنجرقات، صورت بنحرقات را ترجیح داده و ثانیاً مطلب را از قولکسی به نام لیث نقل میکند (ابن منظور، 2005: 1192/1). در مقدّمه گفتیم که ابن منظور معتقد نیست که نویسنده کتاب العین خلیل بن احمد، است بلکه آن را از همین لیث میداند. ادّی شیر، التّونجی و علی نصر اشاره ای به این کلمه ندارند.** تِرز/طرز
خلیل در توضیح الطّرز مینویسد جامه زیبای اراسته، اما اشاره ای به فارسی بودن یا حتی غیر عربی بودن آن نمیکند (فراهیدی، 1405: 356/7). جوالیقی در مورد الطّراز تصریح میکند که در اصل فارسی است که معرّب شده و در بین عرب تداول دارد. او ضمن نقل بیتی از حسّان بن ثابت و بیتی از روبه مینویسد: در نظر عرب تعبیرهایی نظیر «طرز فلانی، طرز نیکویی است»، به معنای هیأت و پوشش اوست (جوالیقی، 1995: 224)توضیحات ابن منظور جامع سخنان گذشتگانش است. او برای الطّرز چند معنا ذکر میکند:
- شکل و هیأت.
- نوعی خانه تابستانی، کلمه ای فارسی است. ازهری میگوید که معرّب است و اصل آن تِرز است.
- الطراز؛ پارچه گران بهایی است که لباس سلطان را از آن میدوزند، زینت لباس. این کلمه فارسی است که معرّّب شده است.
- بهترین هر چیز (ابن منظور، 2005: 2371/3)
از مجموع این توضیحات چنین برمی آید که طرز به معنای خانه تابستانی و الطّراز به معنای پارچه گران بهایی فارسی است و احتمالاً صورت فارسی کلمه با تای دو نقطه بوده است.
ادّی شیر الطّرز را به معنای هیأت دانسته که فارسی آن طرز و ترز است و کردی آن تُرز (ادّی شیر، 1908: 112). التّونجی همین توضیحات را آورده فقط اضافه میکند که اسم شهری هم هست (التّونجی، 1998: 129) و نصر علی الطّراز را فارسی میداند (نصرعلی، 2001: 496).
** تَرَک/طرخه
خلیل در ذیل توضیح «ماجل» مینویسد که محل جمع شدن آب را در فارسی طرخه میگویند (فراهیدی: 1405: 179/6). جوالیقی بدان اشاره ای نکرده، اما ابن منظور ضمن پذیرش معنایی که درالعین آمده، اضافه میکند این کلمه از کلمات دخیل است و فارسی غیر فصیح یا عربی خالص نیست (ابن منظور، 2005: 2368/3). ادّی شیر کلمه را به همان معنای حوض گرفته و فارسی آن را تَرَک میداند (ادّی شیر، 1908: 111). التّونجی هم میگوید که کلمه معرّب تَرَک است (التّونجی، 1998: 130). نصرعلی مینویسد که این کلمه دارای اصل فارسی است و آن طور که زبیدی گفته اخذ شده از تَرَک فارسی است و معنای آن خندقی است که در اطراف قلعه کنده شده است (نصرعلی، 2001: 498).** تهمورث/طخمرت
طخمرت، اسم پادشاهان از پادشاهان بزرگ فارسی است که گفته میشود هفت صد سال عمر کرد (فراهیدی، 1405: 339/4).** جوم
خلیل در ذیل این کلمه نوشته که گویا فارسی است و به معنای پیشوایانی است که امر، کلام و مجلسشان یکی است (فراهیدی، 1405: 195/6). صاحب بن عبّاد نیز همین توضیح را آورده (اسماعیل بن عبّاد، 1994: 206/7). چنان که ابن منظور عین همین تعریف را از قول لیث آورده و مینویسد که گویا فارسی است (ابن منظور، 2005: 704/1). دیگران آن را نیاورده اند.** حُسبان
خلیل این کلمه را به معنای تیرهای کوچک گرفته و تصریح کرده که فارسی و مفرد آن «حسبانه» است (فراهیدی، 1405: 3/150). تاج العروس هم عین همین توضیح خلیل را نقل کرده است که سابقه و عمر چندانی ندارد (زبیدی، 1306: 212/1). ابن منظور توضیح تازه ای ندارد (ابن منظور، 2005: 825/1) و جوالیقی، التّونجی و ادّی شیر این کلمه نپرداختهاند. نصر علی پس از ذکر چند نقل از معجمهای کلاسیک به این نتیجه میرسد که درستترین قول آن است که در غرائب اللّغه العربیّه آمده است. زیرا او گفته که حُسبان کلمه سریانی است و این که زبیدی اصل آن را فارسی دانسته، خطاست (نصرعلی، 2001: 247). به احتمال خیلی زیاد زبیدی هم به سخن خلیل نظر داشته است.** خُرَنگاه/خَوَرنَق
خلیل تصریح میکند که خَوَرنَق در اصل فارسی و به صورت خرنکاه [=خرنگاه] بوده و بعد از تعریب، به این شکل درآمده است. معنای کلمه در نظر او نهر است و برای اثبات سخنش یک بیت هم آورده است (فراهیدی، 1405: 321/4).خرنکاه [=خرنگاه] را نه نهر بلکه محل خوردن شراب میداند. سپس یک بیت از عدیّ بن زید و بیتی از مُنخَّل را به عنوان شاهد نقل میکند. از آن جا که این عدی شاعر دوره جاهلی است، میتوان گفت کلمه در آن دوره نیز متداول بوده است. سپس بیتی از اعشی را میآورد که در آن خورنق به معنای نهر هم به کار رفته است (جوالیقی، 1988: 127).
این بدان معناست که خورنق در دوره جاهلی به دو معنا به کار رفته است؛ نکته ای که توضیحات ابن منظور آن را روشن میکند. او ضمن اذعان به این که کلمه فارسی است که معرّب شده و اصل ان خُرنکاه [=خرنگاه] بوده، میافزاید که برخی گفتهاند معرّّب خرنکاه، کلمه خُرَنقاه است و سپس چهار معنا برای آن ذکر میکند:
- نهر
- مجلسی است که شاه در آن غذا میخورد و شراب مینوشد
- نوعی گیاه
- اسم قصری در عراق که نعمان اکبر آن را ساخت (ابن منظور، 2005: 1072/1).
ادّی شیر بعد از آوردن نظر ابن منظور مینویسد صحیحتر این است که بگوییم فارسی آن خَورِنکاه است، یعنی محل خوردن (ادّی شیر، 1908: 54). التّونجی و نصر علی اطّلاع تازه ای به ما نمیدهد (التّونجی، 1998: 70؛ نصرعلی، 2001: 276).
** خشک نان/خُشکَ نان
خلیل در ذیل توضیح الکَعک مینویسد این کلمه به معنای «نان خشک» است و سپس بیت زیر را به عنوان شاهد نقل میکند:
یا حبّذا الکعکُ به لحمٍ مَثرود
و خُشکَ نانٍ بسویقٍ مقنود
(فراهیدی، 1405: 67/1)
(وه چه خوبست «کعک» با گوشت کوبیده و نان خشک (برشته) همراه با آرد بریان آمیخته به قند)
جوالیقی عین همین توضیحات را آورده (جوالیقی، 134: 1995). ابن منظور ذیل کلمه الکعک همین کلمه و توضیح خلیل را عیناً نقل کرده است (ابن منظور، 2005: 3447/4). التّونجی در میان نوشتارهای جاحظ نیز این ترکیب را یافته است: «و خشکنانهم من دقیق الشعیر و حشوه الّذی یکون فیه من الجوز و السُّکَّره»(التونجی، 1998: 67). ادی شیر توضیحی درباره این ترکیب نداده، اما الکَعک را معرب کاک دانسته است. او نگفته که کاک از چه زبانی وارد عربی شده، اما مشتقات آن را به زبانهای آرامی، انگلیسی، ایتالیایی و آلمانی نقل کرده است (ادّی شیر، 1908: 136). نصر علی میگوید کعک فارسی معرّب است (نصر علی، 2001: 654).
** خوید/خیذ/الخید
مؤلف العین مینویسد اصل کلمه الخید، خیذ فارسی است که ذال آن به دال تبدیل شده است (فراهیدی، 1405: 295/1). در توضیحات مقدّماتی گفتیم که یکی از شیوه های تعریب کلمات همین تبدیل حرف ذال به دال است. جوالیقی آن را نیاورده و ابن منظور عین نظر خلیل را نقل میکند. منتها آن را به لیث نسبت میدهد (ابن منظور، 2005: 1204/1). ادّی شیر، التّونجی و نصر علی هر سه اذعان میکنند که الخید معرّب خوید است (ادّی شیر، 1908: 58؛ التونجی، 1998: 71؛ نصرعلی، 2001: 278).** درم/درهم/الدّرهم
خلیل در ذل درهم مینویسد که الدّرهم و الدّرهمان هر دو غیر عربی هستند و اَدرَهمَّ- الشیخ، یعنی سنش خیلی زیاد شد. او بیتی را هم به عنوان شاهد سخنش میآورد (فراهیدی، 1405: 125/4) اما اشاره ای به فارسی بودن کلمه نمیکند. جوالیقی نیز تنها میگوید که کلمه معرب شده است و در میان اعراب قدیم تداول داشته است. سپس بیتی را ذکر میکند (جوالیقی 1995: 148). ابن منظور نیز همین توضیحات را آورده است (ابن منظور، 2005: 1266/2). التّونجی میگوید که این کلمه معرّب دیرام است و درست این است که بگوییم در اصل یونانی و دراخمه بوده است (التّونجی، 1998: 76) اما سخن نصر علی دقیقتر و درستتر به نظر میرسد.او ابتدا اشاره میکند که ابن درید گفته کلمه معرّ است و جوهری تصریح کرده که در اصل فارسی است. بعد میافزاید کلمه در فارسیِ نو درم است، اما در پهلوی، diram (درم) و dirxam (درخم) و dirhm (درهم) و ظاهراً از پهلوی به عربی وارد شده است (نصر علی، 2001: 299).
** دلّه/من نکر/ابن مقرض
خلیل در ذیل کلمه ابن مقرض مینویسد: حیوانی است چهارپا که پشتی دراز دارد و قاتل کبوتران است. در فارسی به آن «من نکر» میگویند (فراهیدی، 1405: 50/5). متأسّفانه هیچ کدام از فرهنگهای دیگر این ترکیب را به کار نبرده اند و معلوم نیست «من نکر» چه صیغه ای است و چه معنایی دارد. در المعرّب جوالیقی چیزی در این باره نیافتم. ابن منظور در تعریف ابن مقرض آورده خزنده ای است که کبوترها را میکشد و به فارسی به آن دَلّه میگویند (ابن منظور، 2005:3187/3). این بدان معناست که ابن مقرض، من نکر و دلّه هر سه اسم یک موجود هستند که ظاهراً قاقم است و از این سه کلمه، دو کلمه آن فارسی است. ادّی شیر صورت فارسی کلمه را دلّه میداند و صورت عربی آن را الدَلَق: «خزنده ای شبیه سمور است که پوست سفیدی دارد و از آن پوستین میسازند و به ترکی قاقم میگویند»(ادّی شیر، 1908: 65). التّونجی درباره این کلمه توضیحی نیاورده است.** دنباوند/دماوند
خلیل ذیل ضحاک بن عدنان از این کلمه استفاده کرده است: گفته میشود او سحر میکرده و فساد را رواج داده و در کوه دنباوند گرفتار است (فراهیدی، 1405: 58/3). در جلد هشتم هم یک بار دیگر درباره دنباوند و ضحاک سخن میگوید: «سرزمینی که ضحّاک در آن زندانی است و او را بیوراسب میگویند» (همان: 104/8). این نخستین جایی است که روایت ضحّاک، بیوراسب و دماوند با هم ذکر شدهاند. جوالیقی دراین باره سخن نگفته و ابن منظور همان مطالب العین را میآورد جز این که درباره فریدون نیز توضیحی افزوده است: «گفته میشود آن-که بر او [=ضحّاک] یورش بُرد، افریدونی بود که گیتی را تا بیست و چهار هزار فرسخ اندازه گیری کرد» (ابن منظور، 2005، 288/3). التّونجی نیز بیتی از ابن ذی الحبکه نقل میکند که در آن کلمه دنباوند به کار رفته است (التّونجی، 1998: 80).** دَه/دهٍ
این کلمه ماجرای جالب توجهی در معجمها دارد. خلیل میگوید دَه کلمه ای است که در میان اعراب قدیمی استفاده میشد. مورد استفادهاش را هم این طور توضیح میدهد. وقتی کسی قاتل یکی از وابستگانش را میدید، به او گفته میشد: الّا دهٍ فلا دَهٍ، یعنی اگر الان انتقام نگیری دیگر هیچ گاه نخواهی گرفت. بعد هم برای اثبات حرفش شعری از رؤبه را نقل میکند:
فالیوم قَد نَهنَهی تَنَهنُهِی
و قُوَّلٌ اِلَّا دهٍ فلا دهٍ (فراهیدی، 1405: 348/3)
(آنان که میگفتند: اِلا دهٍ فلا دهٍ)
جوالیقی درباره این کلمه و عبارت توضیحی نیاورده، اما ابن منظور مفصّلاً درباره آن سخن میگوید. او ابتدا همان توضیح خلیل را نقل کرده، سپس از قول جوهری آورده که گمان میکنم فارسی است. پس از این، به سراغ کاهنان رفته و اذعان میکند این تعبیر در سخن کاهنان هم هست: الا دهٍ فلا دَهٍ. هم چنین تصریح میکند که کل عبارت در میان عربهای قدیم متداول بوده است. این جا هم دوباره تأکید میکند که اصل آن فارسی است و معرّب شده است. پس از این نظر ازهری و لیث را آورده که هر دو همان معنای پیش گفته را مطرح کردهاند. نیز از قول ابوعبیده معنای دیگری برای این عبارت آورده است: وقتی کسی چیزی را میخواهد و آن را به او نمیدهند و او چیز دیگری طلب میکند، از این تبعیر استفاده میشود. اما آن چه سابقه فارسی عبارت را روشن میکند، نظر ازهری است آن جا که میگوید: معنای «ده» در فارسی، زدن است. «وقتی میخواهند کسی را امر به زدن کنند، میگویند: ده» (ابن منظور، 2005: 1327/2). مدرک دیگری در اختیار داریم که سابقه این ترکیب را به دوره جاهلی هم میرساند در گفتگوی عبدالمطلب بن هاشم با کاهنی این عبارت آمده است: «فقالوا: لا ده. قال: إن لا ده فلا ده» (زکی صفوت، 1933: 99/1). به کم این توضیحات میتوانیم سابقه تاریخی یکی از افعال نامتعارف به کار رفته در تاریخ بیهقی را دریابیم: «آواز دادند که سنگ دهید» (بیهقی، 1375: 235/1).
هر چند ادّی شیر و التّونجی توضیحی درباره این کلمه و عبارت نیاورده اند و نصر علی هم خلاصه ای از سخنان پیشنیان را آورده است (نصرعلی، 2001: 310) اما بر اساس مدارک موجود میتوان گفت کلمه «ده» در عبارت بالا، فارسی و معادل «زدن» است. این کلمه در دل یک عبارت نیم عربی و نیم فارسی قرار گرفته و آن عبارت در طول تاریخ خود در میان اعراب دست کم دارای دو معنای کنایی شده است: الّا دهٍ فلا دهٍ
** دو بود/دوابوذ/الدیابوذ
خلیل صورت معرّب این کلمه (الدیابوذ) را این طور تعریف میکند: «جامه ای که دو پود دارد. این کلمه عربی نیست. فارسی آن دو بود [=دو پود] است که معرب شده است» (فراهیدی، 1405: 8/13). جوالیقی از قول ابن درید نقل میکند که الدیابوذ همان دوابوذ فارسی است؛ یعنی جامه ای که با دو پود بافته شده است. او بیتی را هم به عنوان شاهد ذکر میکند:
کانّها و ابنَ ایّامٍ تُرَبَّبُهُ
من قُرَّهٍ العَینٍ مُجتابا دَیابوذ
در توضیح بیت چنین مینویسد: گویا آن آهو و بچهاش در ناز و نعمت هستند. موهای آنها چنان خوب روییده که گویا جامه دو پود بر تن کردهاند. جوالیقی نقل قولهای دیگری هم میآورد؛ مثلاً نظر ابوعبید را که گفته اصل فارسی و دوبوذ است و سپس بیتی از اعشی را به عنوان شاهد مثال ذکر میکند تا سابقه کلمه را به دوره جاهلی برساند (جوالیقی، 1995: 138).
ادّی شیر هم گفته که الدّیبود معرّب دو بود است و آن جامه دو پود است (ادّی شیر، 1908: 60) و التّونجی توضیح میدهد که کلمه مرکّب است از دو و پوذ است (التّونجی، 1998: 83 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 317).
** الرّسّ/رسّ
خلیل در ذیل الشَّلق مینویسد چیزی شبیه ماهی کوچک که در نهرهای بصره یافت میشود و عربی نیست. در ادامه الشولقی را این طور توضیح میدهد: «الّذی یبیع الحلاوه» و فارسی آن الرّسّ است (فراهیدی، 1405: 41/5). نزدیک به همین توضیح در لسان العرب هم آمده جز این که در توضیح الشّولقی آورده است: «الّذی یبیع الحلاوه بلغهٍ ربیعه و الفُرس تسمّیه الرسّ من الرّجال». در معجمهای دیگر توضیحی برای کلمه نیافتم. شناسنامه، سابقه کلمه و مفهوم دقیق آن روشن نیست. در لغت نامه دهخدا به این معنا که دیدیم، نیامده است.** روینه/فُوَّه
خلیل مینویسد فوّه گیاهی است که در رنگرزی مورد استفاده قرار میگیرد و به فارسی روینه میگویند (فراهیدی، 1405: 409/8). جوالیقی میگوید در فارسی بدان بوتّه میگویند و کلمه عربی نیست (جوالیقی، 1995: 250). لسان العرب نوشته که مطابق نظر التّهذیب معادل فارسی آن روین و بر طبق صحاح برابر نهاده فارسیاش روینه است (ابن منظور، 2005: 3104/3). نصرعلی در تعریف کلمه از قول نویسنده معجم غرائب اللّغه العربیّه آورده که اصل این کلمه آرامی است نه فارسی (نصرعلی، 2001: 569) دهخدا بر آن است که روین به این معنا یونانی است (دهخدا، 1377: 12424/8)** زندق/زندیق
خلیل به طور مختصر اشاره کرده که زندیق کسی است که به قیامت و ربوبیت ایمان ندارد (فراهیدی، 1405: 255/5)، اما هیچ اشاره ای به فارسی بودن آن نمیکند. جوالیقی چند نقل قول را مطرح کرده است:- ثعلب میگوید که زندیق و فرزین عربی نیستند.
- عربهای قدیم هرگاه میخواستند به شدت بخل ورزی کسی اشاره کنند، او را زندیق و زندقی میگفتند.
- سیبویه مینویسد هاء در زنادقه و فرازنه بدل یاء زندیق و فرزین است.
- ابن درید از قول ابوحاتم آورده که الزّندیق فارسی است که معرّب شده است. گویا اصل آن در نظر او «زنده کرد» بوده است. زنده به معنای حیات و کرد معادل عمل (جوالیقی، 1995: 167). توضیحات ابن منظور چیز تازه ای ندارد (ابن منظور، 2005: 1698/2). التّونجی دو معنای دیگر هم برای آن ذکر میکند: آن که از کتاب زند پیروی میکند و جادوگر زشت (التّونجی، 1998: 98 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 364).
** زیر/الزیر
خلیل در توضیح این کلمه نوشته «کسی که با زنان فراوان نشست و برخاست میکند و از فارسی مشتق شده است» (فراهیدی، 1405 :381/7). معجمهای دیگر دراین باره توضیحی نیاورده اند و مفهوم آن دقیقاً معلوم نیست.** سنگ و گل/سجّیل
سجّیل از معدود کلمات فارسی است که در کلام الله نیز به کار رفته است. خلیل اشاره ای به ریشه فارسی آن نکرده فقط گفته که کلمه ای دخیل است که معرّب شده و آن حجر و طین (سنگ و گل) است (فراهیدی، 1405: 53/6)، اما جوالیقی از قول ابن قتیبه صورت فارسی آن را نقل میکند: «این کلمه فارسی و مرکّب از سنگ [=سنگ] و کل [=گل] است»(جوالیقی، 1995: 181). ابن منظور چنان که رسم اوست نقل قولهای متعدّدی را میآورد که از آن میان ازهری بر فارسی بودن و مرکّب از سنگ و گل بودن آن تصریح دارد. ظاهراً خود ابن منظور هم این نظر را پسندیده است (ابن منظور، 2005: 1762/2). التّونجی هم ضمن اشاره به سابقه قرآنی کلمه، بیتی از رؤبه را به عنوان شاهد آورده است:
و مَسَّهُم ما مَسَّ اصحابَ الفیل
ترمیهم حجاره من سجّیل
(التّونجی، 1988، 103؛ نصرعلی، 2001: 389).
عجیب است که در فهرست ادّی شیر این کلمه نیامده است.
** سخت/السَخت
دو ساخت از این کلمه در متون کهن عربی دیده میشود: نخست همین السّخت و دیگری السِّختیت که بیشتر متداول بوده است. خلیل فقط ساخت اخیر را آورده است: «السّختیت، کلمه ای است که گفته میشود فارسی است و رؤبه آن را از سخت مشتق کرده است (فراهیدی، 1405: 4/194).جوالیقی ضمن اشاره به ریشه غیرعربی کلمه، اولاً صورت «سخت» را هم به کار برده، ثانیاً از ابوعبیده نقل میکند که سختٌ معادل صلبٌ عربی است و ثالثاً اذعان میکند که صورت اصلی کلمه، سخت و به فارسی است و معرّب آن با همان بار معنایی سختیتٌ است (جوالیقی، 1995: 180). ابن منظور نقل قولها و شاهد و مثالهای متعدّد را میآورد و مفهوم تازه ای بر گفته های پیشنیان نمیافزاید (ابن منظور، 2005: 1776/2). التّونجی دو بیت از رؤبه آورده که در یکی سخت (معاد لصلب و شدید عربی) به کار رفته و در دیگری سختیت به معنای شدید و محکم (التّونجی، 1995، 103). ادّی شیر نیز تصریح میکند که السّخت، معرّب سخت است و السّخیت و السّختیت ساختهای دیگر کلمه که نزد اعراب متداول بوده است (ادّی شیر، 1908: 85 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 390-2).
** سرخاره/المِدری
خلیل در ذیل المِدری (به معنای شاخ) مینویسد که اعجمی آن سرخاره است و این که شاخ گاو را به آن تشبیه کردهاند (فراهیدی، 1405: 8/61). متأسّفانه هیچ توضیح یا شاهد و مثال دیگری که به کمک میکند تا به معنای دقیقتری از کلمه دست پیدا کنیم، در متن نیامده است. ضمن این که دیگر فرهنگ نامه های کلاسیک عربی نیز بدان نپرداختهاند. دهخدا نوشته: سوزن زرّینی باشد که زنان به جهت زینت بر سر نهند (دهخدا، 1377: 13578/9).
** سرو/سروٍ
خلیل در ذیل العرعر مینویسد: «درختی است پیوسته سبز که در فارسی به آن سروا میگویند»(فراهیدی)، 1405: 86/1. جوالیقی این کلمه را در فهرست خود نیاورده، اما ابن منظور تصریح کرده که پارسیان به این درخت سرو میگویند (ابن منظور، 2005: 2563/3). التّونجی هم گفته که این کلمه در اصل پهلوی (SARV) است که معرّب شده و هم بیتی از ابن معتز را نقل میکند که سرو در آن به کار رفته است. ادّی شیر فقط تصریح کرده که سرو فارسی است (ادّی شیر، 1908: 90) و نصر علی آن را دارای اصل آرامی معرفی میکند (نصرعلی، 2001: 404).
** سعن/الذُّبَح
خلیل در ذیل الذُّبَح آورده که نوعی گیاه است که در فارسی به آن سعن میگویند (فراهیدی، 1405: 203/3). لسان العرب معنای مذکور را برای کلمه نوشته، اما نه آن جا و نه در هیچ کدام از معجمهای دیگر سخنی از معادل فارسی آن به میان نیامده است. مفهوم و شناسنامه کلمه دقیقاً معلوم نیست.** سمسار/السّمسره
خلیل در تعریف السّمسر نوشته که این کلمه در اصل فارسی و سمسار بوده و بعد معرّب شده است. معنایی که از کلمه ارائه میدهد نیز بسیار نزدیک به مفهومی است که امروز متداول است: واسط بین خریدار و فروشنده. جمع آن سمساسره است (فراهیدی، 1405: 344/7). توضیحات جوالیقی جوانب دیگری از تاریخ کلمه را مشخص میکند. از جمله این که حدیثی از قیس بن ابی غرزه آورده که «ما را سماسره مینامیدند اما رسول الله (ص) ما را به چیزی بهتر از آن نامید: ای گروه تاجران!». جوالیقی ضمن تصریح به تعریب کلمه، بیتی هم از اعشی نقل کرده که در آن سمسار به معنای کسی است که بر کاری گمارده شده و نگاهبان آن کار است (جوالیقی، 1995: 201). بدین ترتیب سابقه کلمه به دوره جاهلی میرسد.ابن منظور نقل قولهای دیگران را ذکر کرده، اما از منظری که ما نگاه میکنیم، نکته تازه ای نیاورده است (ابن منظور، 2005:1889/2)؛ چنان که التّونجی (1998: 110). نصر علی از قول معجم غرائب اللّغه العربیه آورده که کلمه در اصل آرامی (سمسورو/semsoro) است (نصرعلی، 2001: 422).
** سوهان/المبرد
خلیل در ذیل کلمه المبرد نوشته این، همان سوهان فارسی است. ابن منظور هم عین مطلب را تکرار کرده است (فراهیدی، 1405: 8/29؛ ابن منظور، 2005: 263/1).** شاهین/الشّاهین
خلیل سه بار و در دو معنا این کلمه را به کار برده است: در ذیل القسطاس (به معنای میزان) نوشته که بعضی آن را به شاهین تفسیر کردهاند (فراهیدی، 1405: 71/5؛ 249/5). یک جای دیگر آن را معادل القطام میداند که پرنده ای از خانواده بازهای شکاری است (همان: 110/5). او البته هیچ اشاره ای به سابقه فارسی کلمه نکرده است؛ سابقه ای که در توضیحات جوانیقی روشن شده است. جوالیقی کلمه السّوذانق (پرنده ای از خانواده بازهای شکاری) را به شاهین ترجمه کرده و تصریح میکند شاهین کلمه ای فارسی است که معرّب شده است (جوالیقی، 1995: 187). بار دیگر ذیل کلمه الشّوذنیق و الشّوذق، که صورت دیگری از همان سوذائق است، خاطرنشان میکند معادل شاهین و فارسی است که معرّب شده است (همان: 204). در جای دیگری اضافه کرده که جمع این کلمه در عربی شواهین و شیاهین است و بیتی را از فرزدق به عنوان شاهد آورده است (همان: 208).ابن منظور در ذیل شهن آورده که شاهین از پرندگان است و عربی خالص نیست، اما بیشتر توضیح نمیدهد (ابن منظور، 2005: 2113/2). در ذیل قسطاس هم نوشته بعضی میگویند شاهین (ابن منظور، 2005: 3129/3)، بی هیچ توضیح دیگری، ألتّونجی هم دو معنای مذکور را برای شاهین ذکر کرده است (التّونجی، 1998: 116). نصرعلی در ذیل کلمه شاهین مینویسد که اصل کلمه شاه است، زیرا شاهین از جمله پادشاهان پرندگان است (نصرعلی، 2001: 430، 444). در مجموع میتوان گفت کلمه فارسی بوده که در کاربرد عربی از جهت ساختی تغییر زیادی نکرده است.
** الشّروین/شروین
ماجرای شروین دشتبی از داستانهای عاشقانه روزگار اشکانی بوده که به دوره اسلامی هم رسیده است. ما در جای دیگر درباره این داستان و سابقهاش و نیز وضعیّتش بعد از ورود به دوره اسلامی سخن گفتهایم (زرقانی، 1388: 293). در مصراعی در العین به شروین اشاره شده است (فراهیدی، 1405: 8/10).** الطَّزَر
خلیل در ذیل این کلمه مینویسد «بیتٌ الی الطُّول» و آن فارسی است که معرّب شده است (فراهیدی، 1405: 355/7). مصحّحان در متن افزودهاند به معنای گیاهی تابستانی هم هست و در زیرنویس توضیح دادهاند که این معنا را التّهذیب از کتاب العین نقل کرده است (355/7). ابن منظور همین مطلب را نقل میکند. (ابن منظور، 2005: 2371/3). در دهخدا طرز به معنای گیاه تابستانی معرّب تزر است و پورداوود معتقد است که به معنای خانه تابستانی، معرّب لفظ فرس هخامنشی تچرد است (دهخدا، 1377: 15447/10).** کاغذ/الکاغذ
خلیل فقط نوشته الکاغذ، خراسانی است (فراهیدی، 1405: 356/4)، بی هیچ توضیح دیگری. به نظر التّونجی اصل کلمه چینی است و در فارسی با دال نقطه دار تلفّظ میشود (التّونجی، 1998: 151 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 634)، اما توضیح ادّی شیر درستتر به نظر میرسد: «کاغذ فارسی محض است و الکاغذ صورت معرّب آن و کاغِز شکل کردیاش اما قرطاس، معرّب کلمه یونانی است»(ادّی شیر، 1908: 136). در لغت نامه آمده که کاغذ فارسی است (دهخدا، 1377: 18041/12).** کشخان/الکشخان
خلیل این کلمه را غیر عربی میداند، «زیرا در زبان عربی کلمه چهار حرفی مختلف الحروف بر وزن فعلان وجود ندارد»(فراهیدی، 1405: 155/4). جوالیقی این صورت کلمه را نیاورده، اما در ذیل الکشخنه نوشته از واژگان «تازه ساخته شده» است (جوالیقی، 1995: 281). ابن منظور نیز میپذیرد که کلمه عربی نیست، اما نگفته که فارسی است (ابن منظور، 2005: 3439/4). التّونجی اذعان کرده که بعد از تعریب، مصدر عربی الکشخنه را از آن ساختهاند (التّونجی، 1998: 156). ادّی شیر تصریح کرده که فارسی کلمه به صورت کشخان است (ادّی شیر، 1908: 135 و مقایسه کنید با نصر علی، 2001: 653).** کرباس/کرباسه
خلیل و جوالیقی بر آن اند که این کلمه فارسی است، به معنای پارچه (فراهیدی: 1405: 427/5؛ جوالیقی، 1995: 294). ابن منظور نیز نظر چند معجم را آورده که همگی ناظر بر همان توضیح پیشین است (ابن منظور، 2005: 3410/4). التّونجی بیتی از ابونواس را شاهد میآورد که در آن کلمه کرباس به کار رفته و مینویسد که اصل آن کرباس بوده است (التّونجی، 1998: 153 و مقایسه شود با نصرعلی، 2001: 644). ادّی شیر الکرباس به معنای جامه سپید را معرّب از اصل یونانی میداند و در عین حال برای آن ریشه فارسی (کرباس) و سنسکریت (karpasa) هم ذکر میکند (ادّی شیر، 1908: 134). میتوان گفت این کلمه نیز از مواردی است که دارای دو ریشه فارسی و غیرفارسی است.** کوس/الکوس
خلیل برای این کلمه سه معنا ذکر میکند که دو تا از آنها فارسی است:- تکّه چوبی که وسیله اندازه گیری نجّار است، فارسی است.
- کنش چهارپایان آن گاه که بر سه پا بایستند.
- به معنای غرق، اعجمی است (فراهیدی، 1405: 392/5).
جوالیقی همان توضیحات خلیل را آورده و بعد از قول ابوهلال نقل میکند که عربها از این کلمه برای توصیف اسبی که یکی از پاهایش قطع شده، فعلی ساختهاند: کاس الفرسُ یکوس. بعد قول ازهری را نقل میکند که این کلمه اعجمی است، اما در میان عرب قدیم متداول بوده است؛ هنگامی که گروهی در دریا گرفتار امواج خروشان شده، میترسند، گفته میشود از کوس ترسیدند: خافوالکوسَ (جوالیقی، 1995: 288). ابن منظور و نصر علی مطلب تازه ای نگفتهاند (ابن منظور، 2005: 3503/4؛ نصرعلی، 667: 2001) التّونجی دو معنا برای آن مینویسد: طبل، چوب نجّاران یا زاویه که در معنای دوم آن را معرّب گوشه میداند (التّونجی، 1998: 160). ادّی شیر کوس به معنای طبل را معرّب کوست میداند که شبیه کوبه است و کاس و کاسه و کوس را صورتهای فارسی کلمه میداند (ادّی شیر، 1908: 140). این قدر معلوم است که همه مولّفان بالا با فارسی بودن کوس در معنای وسیله اندازه گیری نجاران هم داستان اند.
** مارماهی/انقلس
خلیل در توضیح انقلس مینویسد: ماهیای که انتهای بدنش مار است و در فارسی به آن مارماهی میگویند (فراهیدی، 1405: 79/5). ابن منظور در مدخل از صورت انکلس استفاده کرده و نوشته که ابن اعرابی آن را به دو صورت الانکلیس و الانقلیس نقل کرده است. سپس نظر ازهری را مطرح میکند که آن را معرّب میداند، اما ننوشته از چه زبانی تعریب شده است. در ادامه میآورد که این حیوان همان چیزی است که مارماهی نامیده میشود (ابن منظور، 2005: 170/1 و مقایسه کنید با التّونجی، 1998: 164).** نرگس/النرجس
خلیل در ذیل العبهر مینویسد بدان نرجس و یاسمین هم میگویند، اما سخنی از عربی بودن یا نبودن آن پیش نمیکشد (فراهیدی، 1405: 281/2). جوالیقی مینویسد در عرب اسمی که با نون و راء شروع میشود و آنها جزء حروف اصلی کلمه باشد، وجود ندارد. بنابراین کلماتی مثل نرجس، نرس، نورج، نرسیان و نرجه عربی نیستند(جوالیقی، 1995: 11، 331). گرچه لسان العرب نرجس را از لغات دخیل دانسته، اما نگفته که فارسی هست یا خیر (ابن منظور، 2005: 3886/4). همین مؤلّف در ذیل عبهر مینویسد: «معادل نرگس، جوهری گفته که فارسی عبهر، بستان افروز است» (همان: 2489/4). در میان متاخّران، التّونجی آن را معرّب نرگس قلمداد کرده (التّونجی، 1998: 177)، ادی شیر النّرجس را معرّب نرگس میداند (ادّی شیر، 1908: 151) و نصر علی پس از ذکر نقل قول معجمهای کلاسیک مبنی بر فارسی بودن نرجس، نظر نویسنده غرائب اللغه العربیه را میپذیرد: اصل این کلمه یونانی و نارکیسوس است (نصرعلی، 2001: 747). به احتمال خیلی زیاد، اصل کلمه یونانی بوده که وارد زبان فارسی شده و شکل نرگس به خود گرفته و بعد از زبان فارسی به زبان عربی رفته است.** نرم/النرمق
خلیل، جوالیقی و ابن منظور در ذیل النرّمق مینویسد که این کلمه فارسی و به معنای نرم (لیّن) است که وارد زبان عربی شده و بعد همان استدلالی را میآورند که درباره نرگس دیدیم (کلماتی که با نون و راء شروع میشوند.)(فراهیدی، 1405: 265/5؛ جوالیقی، 1955: 334؛ ابن منظور، 2005: 3886/4). التّونجی حدیثی و سپس بیتی از رؤبه نقل میکند که در آن النّرمق به معنایی که گفته شد، به کار رفته است (التّونجی، 1998: 177). ادّی شیر و نصر علی هم مطلب تازه ای ندارند (ادّی شیر، 1908: 152؛ نصرعلی، 2001: 749).** نسرین/نسترن
خلیل در ذیل توضیح درباره النّسر(نام پرنده معروف)، مینویسد نسرین، از گلهای خوشبو و فارسی است (فراهیدی، 1405: 243/7). جوالیقی درباره نسرین سخنی نگفته و ابن منظور از قول ازهری مینویسد که نمیدانم این کلمه عربی هست یا خیر (ابن منظور، 2005: 3900/4). التّونجی، نسترن را معرّب نسرین میداند و بیتی را از ابن معتز به عنوان شاهد مثال نقل میکند (التّونجی، 1998: 178). ادّی شیر و نصر علی بر آن اند که نسرین فارسی است (ادّی شیر، 1908: 153؛ نصرعلی، 2001: 749).** نشاستج/نشاستق/النَشَأ
خلیل در توضیح کلمه دارصینی مینویسد به آن نشاستق طلحه میگویند، اما اشاره ای به هویت کلمه غیرعربی نشاسته نمیکند (فراهیدی، 1405: 161/7). جوالیقی یک گام جلوتر رفته، مینویسد: النشأ معرّب است و اصل آن نشاسته است اما نگفته از چه زبانی تعریب شده است (جوالیقی، 1995: 340). ابن منظور در توضیح النشأ آورده که این کلمه نشاستج و فارسی بوده که معرّب شده و بخشی از آن به خاطر تخفیف حذف شده است (ابن منظور، 2005: 3923/3). التّونجی این نکته را هم میافزاید که در اصل نشاسته بوده، بعد در خلال معرّب شدن «ها» به «ج» تبدیل شده و سپس مختصر شده است: نشأ (التّونجی، 1998: 178). ادّی از صحاح نقل کرده که النَشَأ همان النشاستج فارسی است که معرّب شده و بخشی از آن برای تخفیف حذف شده است. بعد نظر خودش را آورده که فارسی آن نَشاستَه، ترکی آن نِشاسته و کُردی آن نِشا است. نیز حدس زده که احتمالاً اصل این کلمه آرامی میباشد (ادّی شیر، 1908: 153). نصرعلی نکته تازه ای ندارد (نصرعلی، 2001: 750).** هشت ابیر/هُشتُنبُر/الّتنین
خلیل در توضیح یکی از صورتهای فلکی به نام التّنین مینویسد، آن را به فارسی هشت ابیر گویند و از صورتهای فلکی نحس است (فراهیدی، 1405: 108/8). ابن منظور همین توضیح را آورده، با این تفاوت که اولاً اسم فارسی آن را هُشتُنبُر مینامد و ثانیاً نظر ابن برّی را نقل میکند که ایرانیان آن را جوزهر مینامند (ابن منظور: 2005: 447/1). صورت ثبت شده در دهخدا هَشتَنبَر است و تعریف آن دقیقاً همان تعریف خلیل و دیگران (دهخدا، 1377: 23480/15).** هیچ/نُچ/مِضّ
خلیل و ابن منظور در ذیل توضیح مِضّ مینویسند: «نوعی کنش زبانی است. بدین ترتیب که با قسمت کناری زبان کلمه ای شبیه نَه تلفظ میکنند و در فارسی آن را هیج [=هیچ] میگویند» (فراهیدی، 1405: 18/7؛ ابن منظور، 2005: 3735/4). از توضیحی که آوردهاند، معلوم میشود منظورشان نُچ گفتن است نه هیچ.** یارجان/یرج
خلیل در توضیح یارجان اذعان میکند که گویا فارسی باشد و برای آن دو معنا ذکر میکند: زیور دست و از ادویه های تلخ (فراهیدی، 1405:174/6). جوالیقی بر آن است که یارق به معنای زینت دست است (جوالیقی، 1995: 357) و این یارق صورت دیگری از همان یارج و یارجان است. ابن منظور یرج و یارج را به معنای زینت دست و فارسی میداند و از التّهذیب نقل قول میکند که یارجان هم گویا فارسی باشد و ایارجه را نوعی دوا میداند (ابن منظور، 2005: 4388/4). ألتّونجی این کلمه را نیاورده، اما در ذیل یارق به معنای زینت نان نوشته شده که یارق معرّب یاره است به معنای طوق و یارقان و یارجان صورتهای دیگر کلمه. او بیتی هم از شبرمه بن طفیل نقل کرده که در آن الیارقان به کار رفته است (التّونجی، 1998: 188). ادّی شیر نوشته که القُلب و السوار، معرّب یاره است، اما نگفته که یاره از چه زبانی وارد عربی شده است (ادّی شیر، 1908: 160). نصر علی مطلب تازه ای ندارد (نصرعلی، 2001: 794). این مقدار معلوم است که یارجان و یارج به معنای زینت دست زنان، فارسی است.** تحلیل نهایی
این مقاله نشان میدهد که کلمات فارسی نه تنها در قرن اول، بلکه در دوره جاهلی وارد زبان عربی شده است. از این پنجاه و دو کلمه، هفت کلمه احتمال دارد ریشه غیرفارسی هم داشته باشد، اما فرهنگ نویسان بر فارسی بودن بقیه موارد مُهر تأیید زدهاند. دایره دلالتی کلمات مذکور نشان میدهد که کلمات فارسی دارای زمینه های معنایی متفاوتی هستند: طبیعت، حیوانات، اسم مکانها، زندگی اجتماعی، خوردنیها، پوشیدنیها، اصطلاحات اقتصادی از جمله این زمینهها هستند. این بدان معناست که زبان فارسی توانسته در سطوح مختلف زندگی اعراب قرون نخستین نفوذ کند.کتابنامه
التّونجی، محمد، (1998)، معجم المعرّبات الفارسیّه (منذ بواکیر العصر الجاهلی حتّی العصر الحاضر)، اطبعه الثانیه، بیروت: مکتبه لبنان ناشرون.
ابن خلّکان، (1299). وفیات الأعیان، قاهره: مطبعه الوطن.
ابن درید، ابوبکر، محمد بن حسن (1987)، جَمهَره اللّغه، تحقیق و مقدمه رمزی منیر بعلبکی الطبعه الاولی، الجزء الاول، بیروت: دارالعلم الملایین.
ابن معتز. (1956). طبقات الشّعراء، تحقیق عبدالسّتار احمد فراج. الطبعه الثانیه، مصر: دارالمعارف.
ابن منظور، ابوالفضل جمال الدّین محمد بن مکرّم الأفریقی المصری، 2005). لسان العرب، تحقیق یوسف بقاعی، ابراهیم شمس الدّین و نضال علی. الطبعه الاولی. بیروت: مؤسسه الاعلمی للمطبوعات.
ادّی شیر، سیّد. (1908). الالفاظ الفارسیّه المعرّبه. بیروت: المطبعه الکاثولیکیه للاباء الیسوعیین.
اسماعیل بن عبّاد، (1994)، المحیط فی اللّغه، تحقیق محمد حسن آل یاسین. الجزء السابع الطبعه الاولی. بیروت: عالم الکتب.
بیضون، لبیب.(2004). الکلمات الفارسیّه فی اللّغه العربیّه. الطبعه الثانیه. دمشق: مطبعه ابن زیدون.
بیهقی، ابوالفضل محمّد بن حسین. (1375). تاریخ بیهقی، به کوشش خلیل خطیب رهبر. چاپ پنجم. جلد اوّل، تهران: مهتاب.
جاحظ، ابوعثمان عمرو بن بحر.(1948). البیان و التّبین، تحقیق عبدالسّلام محمد هارون. الجزء الاول و الثانی. قاهره: مطبعه لجنّه التّالیف و التّرجمه و النّشر.
جوالیقی، ابومنصور مرهوب بن احمد بن محمّد بن خضر. (1995). المعرّب من الکلام الاعجمی علی حروف المعجم. شرح و تحقیق احمد محمد شاکر. الطبعه الثالثه. قاهره: دارالکتب المصریّه.
دهخدا، علی اکبر، (1377)، لغت نامه، چاپ دوم از دوره جدید. جلد سوم و هشتم و نهم و پانزدهم. تهران: دانشگاه تهران.
رجایی بخارایی، احمد علی. (1353). پلی میان شعر هجایی و عروضی فارسی در قرون اول هجری. چاپ اوّل، تهران: بنیاد فرهنگ ایران.
زبیدی، محمّد مرتضی. (1306). تاج العروس من جواهر القاموس، الطّّبعه الاولی، المجلّد الاول. بیروت: دارالمکتبه الحیاه.
زرقانی، سید مهدی، (1388)، تاریخ ادبی ایران و قلمرو زبان فارسی، تطوّر و دگردیسی ژانرها تا میانه سده پنجم، چاپ اول، تهران: سخن.
زکی صفّوت، احمد، (1933). جمهره خطب العرب (العصر الجاهلی و عصر صدرالاسلام)، الجزء الاوّل، بیروت: المکتبه العلمیّه.
عبدالغفور، عطّار، احمد، (1990). مقدّمه الصّحاح. الطبعه الرابعه. بیروت: دارالعلم الملایین.
فراهیدی، ابوعبدالرّحمن خلیل بن احمد، (1405)، کتاب العین، تحقیق مهدی مخزومی و ابراهیم سامرایی. جلد اول تا هشتم. قم: دارالهجره.
قفطی، ابوالحسن علی بن یوسف. (1955). إنباه الرّواه علی انباء النّحاه. تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم. قاهره: دارالکتب المصرِیّه.
لازار، ژیلبر(1384). شکل گیری زبان فارسی، ترجمه مهستی بحرینی، چاپ اول، تهران: هرمس.
نصرعلی، جهینه. (2001). المعرب و الدّخیل فی المعاجم العربیّه. الطبعه الاولی، دمشق: دار طلاس.
منبع مقاله: مجله علمی- پژوهشی جستارهای ادبی شماره 171، زمستان 1389
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}